نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

هزاران سال پيش از زمان ما، هزاران سالي که از شماره بيرون است، روز و شب با هم در آشتي و سازگاري بسيار به سر مي بردند، زيرا در آن زمان ماه و خورشيد برادر و خواهر بودند.
آري، در آن زمان ها، زني از خانداني بزرگ و اصيل، که ايرا(1) نام داشت و همسر پاکاکاماک(2)، يکي از خدايان، بود دو کودک همزاد به دنيا آورد که يکي دختر بود و ديگري پسر. ايرا با ناشکيبايي بسيار به انتظار بازگشت شوهر خود بود و از شادي در پوست خود نمي گنجيد که چنين خبر خوشي به شوهر خود خواهد داد.
ايرا با خود مي گفت: آه، شوهرم چقدر اين دخترک ظريف را، که پيشانيش چون ستاره اي مي درخشد، و اين پسرک درشت اندام را، که گونه هايش به اين زيبايي آسمان سحرگاهان را روشن ساخته است، دوست خواهد داشت!
ليکن پاکاکاماک بازنگشت. زن با خود مي گفت: «آيا او در آن قسمت از ساحل دريا که ماهيان بزرگ به آن جا مي آيند، براي ماهيگيري درنگ نکرده است؟»
ايرا انتظار مي کشيد و زمان در نظرش بکندي بسيار مي گذشت. او با تماشاي کودکان، خود را تسلي مي داد و در بازي آنان شرکت مي جست.
کودکان هر روز بازي هاي تازه اي ابداع مي کردند و براي او تماشاي دختر و پسر کوچکش، که هر يک بنوبت تاب مي خورد و در آسمان بالا مي رفت و پايين مي آمد و گرداگرد خود را غرق در نور و روشنايي مي کرد، بسيار فرح بخش بود.
بامدادي پيرمردي از دوستان پدر ايرا به نزد وي آمد. ديدگان پر چين و چروک پيرمرد پر از اشک بودند.
سرخپوست پير به ايرا گفت: «دخترم، پاکاکاماک به هنگام صيد در دريا افتاده و غرق شده است.» و آن گاه با صدايي خفه به گفته ي خود چنين افزود: «او به سرنوشت بدي دچار شده است و آنچه بر سرش آمده است براستي هراس انگيز و دردناک است.»
ايرا زار زار گريست و گفت: «چه بدبختي بزرگي!» و پيرمرد گفت: «پاکاکاماک به صورت جزيره اي در آمده و محکوم گشته است که تا ابد بدين صورت بماند.» آنگاه براي تسلي و تسکين زن بيچاره افزود:
- تو مي تواني او را ببيني. برگ درختان او را سبز سبز کرده است. «شکم پر از سنگريزه هايش خانه ي حشرات گشته و سرش را توده اي از گل هاي اطلسي خوشبو پوشانيده است.»
اما ايرا دست از گريستن بر نمي داشت زيرا مي دانست که جزيره نه مي تواند با او حرف بزند، نه مي تواند حرف هاي او را بشنود، نه مي تواند شب ها او را سرگرم کند و بخنداند و نه مي تواند زنبيل هاي حصيري را با ماهياني که از دريا مي گرفت، پر کند و به خانه بياورد.
بعد ايرا تصميمي گرفت و اشک ديدگانش را پاک کرد. او تصميم گرفت که برود و شوهر خود را، که به صورت جزيره اي در آمده بود، ببيند. پس شتابان جامه بر تن کودکان خود کرد و از کلبه بيرون رفت.

روبرو شدن با واکونگ

ايرا که دو کودک خويش را به سينه مي فشرد روي به راه نهاد. مدتي دراز راه رفت و با کسي روبه رو نشد. تنها کرکساني که در پي طعمه در آسمان چرخ مي زدند و فرياد بر مي آوردند، و لاماها در اطراف او ناله مي کردند، ايراي دلير ترس و هراسي به دل راه نمي داد، ليکن راه دم به دم دشوارتر مي گشت. کودکان نيز خسته شده بودند.
ايرا دريافت که بايد لختي بايستند و بياسايند تا دوباره بتوانند راهشان را در پيش بگيرند. زن جوان در نزديکي جايي که ايستاده بود غاري ديد و با خود انديشيد که آن جا پناهگاه خوبي براي او و کودکانش مي تواند باشد. ناگهان آرامش خود را باز يافت و با خود گفت: «من چند دقيقه استراحت مي کنم و نيروي از دست رفته ام را باز مي يابم و بچه ها هم کمي مي خوابند.»
در برابر غار غوکي درشت روي دو پاي عقبي خود صاف و قد برافراشته ايستاده بود.
ايرا از ديدن آن غوک زشت ترسيد و عقب عقب رفت؛ ليکن غوک چشم از او بر نداشت و او را آگاه کرد که نگهبان مردي توانا است که او را واکونگ(3) مي نامند.
در اين دم سرور آن جانور هراس انگيز پيدا شد و ديدگان شرربارش را به زن جوان دوخت. ايرا در برابر نگاه او چون ماهي خشکيده اي بر جاي خود خشکيد و نتوانست قدم از قدم بردارد.
واکونگ هراس انگيز دشنامي بر زبان راند و بر روي ايرا پريد و او را گرفت و قرچ قرچ خورد.
دو کودک به گوشه اي از غار خزيده بودند. با وحشت و اضطراب بسيار بر آن صحنه ي شوم آدم خواري مي نگريستند و منتظر بودند که نوبت خورده شدن آنان هم برسد.
در چند قدمي خواهر و برادر، که همديگر را در آغوش گرفته بودند و چون بيد مي لرزيدند، روياهي بچه هاي خود را شير مي داد.
واکونگ پس از تمام کردن طعمه ي موحش خود به کنامش بازگشت، به دو کودک همزاد نزديک شد و نگاه تهديد آميزي به آنان کرد و گفت:
- خوب، کوچولوها، حالا نوبت شماست.
به جاي کودکان، روباه به ديو جواب داد: «واکونگ، عاقل باش! اينان را حالا مخور! گوشتي که هم اکنون فرو داده اي ممکن است روي دلت را گرفته باشد، بهتر است بروي و ساعتي بخوابي تا پس از هضم آن، اينان را چون شبچره بخوري.»
روباه حيله گر به گفته ي خود افزود: «من هم از شکارهاي کوچک تو مراقبت مي کنم که فرار نکنند. واکونگ، برو راحت بگير و و بخواب!»
ديو که سير شده بود رأي رايزن خردمند خود را پذيرفت و در رختخواب خود، که عبارت از توده اي از پوست هاي زرد ذرت بود، دراز کشيد و به خواب رفت.

بيدار شدن واکونگ

روباه درگوشه اي از غار واکونگ در ميان بچه هاي خود نشسته بود و مراقب برادر و خواهر همزاد بود.
واکونگ، پس از آن که خواب سيري کرد، بيدار شد و چون دوباره چشمش به کودکان ايرا افتاد که در گوشه ي تاريکي از غار عاقلانه به انتظار نشسته بودند، خواست خود را به روي آنان بيندازد و بگيرد و بخورد، اما تا نگاه خود را به روي برادر وخواهر دوخت روشنايي سحر آميزي همه جا را فرا گرفت و روباه، که حيواني بسيار هوشيار بود، دريافت که معجزه اي رخ داده است. آن نور که از آن دو کودک يتيم مي تافت نور خورشيد و ماه بود. با مردن ايرا سحر و جادويي که دو کودک را در بند داشت ناگهان باطل شده بود و دو ستاره شکل نخستين خود را باز يافته بودند.
واکونگ، که پرتو تابان چهره ي کودکاني زنداني آتش به جانش انداخته بود، سوخت و از درد سوزش فرياد و ناله کشيد و کور شد. چون ديوانه اي بدين سو و آن سو دويد و بالا و پايين جست و سرانجام از خشم و درد خود را در مغاکي که در انتهاي غارش دهان باز کرده بود، انداخت.
روباه، که در غار تنها مانده بود، باور نمي کرد که آنچه ديده است به بيداري باشد؛ زيرا براستي آنچه روي داده بود باور نکردني و محال مي نمود.
پسرک گرد شد و گرد شد و کم کم شکل و هيئت انساني خود را از دست داد. نوري که از سراپاي او بيرون مي تافت چون زر و زرد گشت. دخترک نيز تغيير شکل داد و چهره اش به صورت قرصي درآمد و چون کره اي بر دوشش قرار گرفت. او ماه بود و با نگاهي آرامي به روباه مي نگريست.
خورشيد و ماه نمي توانستند مدت درازي در غار و در کنار غوک و روباه بمانند. غوک هراس انگيز نيز، که خود را به زير سنگي کشانيده بود، کور گشته بود و از درد ناله هاي زاري بر مي آورد.
نخست، ماه از پناهگاه واکونگ بيرون آمد و چون چشمش بر پيچکي افتاد که از ديوار غار آويخته بود، خود را بر آن آويخت. خورشيد نيز از او پيروي کرد و آن گاه آن دو چون دو کوهنورد شروع به بالا رفتن کردند. آسمان براي پذيرفتن آنان آغوش گشود و ستارگان به پيشبازشان شتافتند. آنان قبه ي آسمان را غرق نور کردند و چون دو برفباز بر آسمان سُر خوردند. و به پيشتاز خواهر و برادر همزاد آمدند. آسمان بدين گونه ورود ماه و خورشيد را جشن گرفت.
امروز نيز در بعضي از روزهاي سوزان تابستان، در فلات هاي آند، ستارگان گرد شده از جايگاه خود بيرون مي آيند.

پي‌نوشت‌ها:

1.lra.
2. Pachacamac.
3. Wa- Kong

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.